ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بیوفا نگار من، میکند به کار من
خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمیخواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، میکند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ روز میدیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم
مینهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمیشاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
"شیخ بهایی "
خوشم می آید!
————————
جگره و جنگ و جدالِ تو خوشم می آید
پافشاری و سوالِ تو خوشم می آید
توده را در غم و در دلهره انداخته ای
این چنین حیله و چالِ تو خوشم می آید
مردم ات سر لچ و پالچ پیِ یک توتهء نان
صد رقم کرتی و شال تو خوشم می آید
کاش در فکرِ همه خاکِ وطن میبودی
مرز بندیِ«شمال» تو خوشم می آید
حرفی از صلح و صفا و چمنِ سبز مزن
من همان قتل و قتالِ تو خوشم می آید
من که از نامِ «کمسیون» وفسون خسته شدم
«بز» و «گوسفند» فعالِ تو خوشم می آید
کسی را می شناسی چهرهی شاداب بفروشد؟
به یک بیمار افسرده کمی اعصاب بفروشد؟
گلویَم سخت خشکیده، خریدار دوخط شعرم
کسی را می شناسی شعر جایِ آب بفروشد؟
در این تاریکیِ مطلق که خورشیدی نمیتابد
یکی پیدا نشد تا اندکی مهتاب بفروشد
به عکس مبهم اسطورههای شهر میخندم
کسی را می شناسی قصههایِ ناب بفروشد؟
که از تکرار این افسانههایِ پوچ بیزارم
دکانی میشناسی رستم و سهراب بفروشد؟
دهان باغ را بسته غم گُلهایِ خشکیده
یکی باید به ما نیلوفرِ مرداب بفروشد
من از بیداریِ کابوس وارم سخت میترسم
کسیرا می شناسی این حوالی خواب بفروشد؟
-امیر اخوان
ای ساقیا مستانه رو، آن یار را آواز ده
گر او نمی آید بگو، آن دل که بردی باز ده
افتاده ام در کوی تو، پیچیده ام بر موی تو
نازیده ام بر روی تو، آن دل که بردی باز ده
بنگر که مشتاق تو ام، مجنون غمناک تو ام
گرچه که من خاک تو ام، آن دل که بردی باز ده
ای دلبر زیبای من، ای سرو خوش بالای من
لعل لبت حلوای من، آن دل که بردی باز ده
مارا به غم کردی رها، شرمی نکردی از خدا
اکنون بیا در کوی ما، آن دل که بردی باز ده
تا چند خون ریزی کنی. با عاشقان تیزی کنی
خود قصد تبریزی کنی، آن دل که بردی باز ده
از عشق تو شاد آمدم، از هجر آزاد آمدم
پیش تو بر داد آمدم، آن دل که بردی باز ده
" حضرت خداوندگار بلخ"
به دریا رفته میداند مصیبت های توفان را
پیاده رفته میداند به سر شوق دل و جان
قدم در راه ، خود بگذار ، ز نام و جان و خود بگذر
گذر کن خویش از این میدان ، ببینی روی جانان را
درخت ملحدی بر کن ، نهال بندگی بنشان
نشان در وادی حیرت ، گل روی رفیقان را
اگر محرِم شوی اینجا ، شوی مَحرم به کوی ما
پیاده پای در ره نه ، ببویی بوی رضوان را
به جنت پا نهادی دل ، ز پای مانده اندر گِل
بشوی امشب غبار دل ، ببینی ماه تابان را
قمر خورشید را ماند ، چو خورشیدی بتاباند
غزل از وصف او ماند ، چنین خورشید تابان را
مصیبت ها اگر دیده ، غم جانان پسندیده
بداده در ره جانان سر و دست و عزیزان را
شده بر سروران سرور، به طاق آسمان گوهر
حسین تشنه لب بیند ، رخ زیبای رحمان را
اگر شش ماهه اش خونین ، اگر زینب اسیر کین
شده آواره و خونین ، ببوسد روی جانان را