دير شد، بازآ که ترسم ناگهان پرپر شود،
دسته گلهایی كه از شوقِ تو در دل بستهام
شفيعی_كدكنی
شبیه کوزه در دل از غمت صدها تَرَک دارم
مرا خواهد شکست آخر، تلنگر های دلتنگی
معصومه صابر
بوی جوی مولیان آورده با آواز و رقص
روی فرش قرمز دل، تاجکستان دختران
بارور
به که بسپارمت ای خاک به بادت ندهند؟
به که بسپارمت ای خانه که ویران نشوی…
حسین جنتی
احساس سوختن به تماشا نمیشود
آتش بگیر تا بدانی چه میکشم
گیسوانت تنِ قلیان و لبت طعمِ دو سیب
خنده هایت خودِ شیطان رجیم است بخند...
گر بخواهی خُمس لبهایت را به مسکینی دهی
شاهِ مسکینان منم، خُمست مرا واجب تر است...
دیدار یار غایب دانی چه ذوقی دارد ...؟
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد ...!
سعدی
فاز مثبت میدهد معشوقه یی که با خداست
هم خدا داری و هم خرما عجب حالی می شود
تا عشق گفت: نعره مزن، هیس! آمدم
حرفش گرفته داد زدم: تو دگر نجف!
لبانت قند مصری گونه هایت سیب لبنان را
روایت میکند چشمانت آهویی خراسان را .
صحبت از "ماندن یک عمر" بماند به کنار
قدر نوشیدن یک چای بمانی کافیست...
بهتر از هر گل ِنازی و به نازت ، نازم
نازنین ! هر چه کنی نازخریدن دارد...
ما بوی پیراهن را در جان ذخیره داریم
شاید نیاید از مصر هر روز کاروانی
من هوای قندِ لبهای تُرا دارم ولی
مثل دالر قیمتش هر روز بالا می رود
عطر لیمـــویے و نــارنجــــیے نمیدانم ولے
دکمه هــایت باز بــاشد بـــوی جنـــت میدهے!…
شهریارا غزلت خوانده غزالی وحشی
بد نشد با غزل صید غزالی کردیم
دل را به تو دادم که به من پس ندهی
ای کاش جواب نا مشخص ندهی
دیوانه کننده دلبری را بلدی
جذابیت و عشوه گری را بلدی
گر از یادم رود عالم ، تو از یادم نخواهی رفت
به شرط آنکه گه گاهی تو هم از من کنی یادی
(شهریار)
هر روز قبله ام متمایل به گوشه ایست
یک جا بمان و قبله ی ما را به هم مزن
حمید رضا برقعی
جان مرا کشید فراموش کردنت
ای کاش، هیچگاه نیایی به یاد من
سمیع حامد
تا صدایت گوشهایَم را نوازش میکند
تار و سنتور و نی و آواز میخواهم چکار؟
شهریار
تازه فهمیدم که چشمانت چرا آتش نماست
ریشه و تاریخ اجداد ات به زرتشت میرسد
شاعر ناشناس
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود بِه، به مداوای حکیم
حافظ
من در اين خلوت خاموش سكوت
اگر از ياد تو يادى نكنم مى شكنم
~ سهراب سپهرى
باد می آید و «رخساره برافروخته است»
شاید «از کوچه معشوقه ی ما می گذرد»
از شب و تاریکی و تنهایی ترسیدی عزیز؟
من بمیرم،روی دست خاک خوابیدی عزیز؟
کمی نخند، کمی قهر کن، کمی بدباش
که هرچه میکشم از دست مهربانی توست
ما را شراب روضه شاهی بکار نیست
یک چای تلخ و یار خراباتم آرزوست
شوق دیدار تو را قاصد بیراه چه داند
آنقدر شوق تو دارم که خدا میداند
عزم دیدار تو دارم جان برلب آمده
بازگردد یا برآید؟! چیست فرمان شما؟
گفتمش جانا دلی دارم بگو چند میخری
گفت امان از دست این کافر مگر غارتگری
من بسمل آن شبم که شیدا بشوی
در لاحول و لا باشم که پیدا بشوی
دانی که چرا راز نهان با تو نگفتم؟!
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری